داستان
کلک مردانه
شخصی
نقل میکرد که وقتی به شیراز رفته بودم و در خانه پیرزنی جهت اقامت وارد شدم ،
ناگاه در فضای خانه دختر صاحبخانه را دیدم و یکدل نه که صد دل عاشق او شدم . نزد پیرزن
رفته و شرح حال خودم را گفتم .
پیرزن
گفت : این مطلب بسیار سهل و آسان است تو فقط تدارک عروسی را بگیر باقی کارها را من
درست می کنم .
پس
مبلغی پول از من گرفته و بعد از ساعتی جمعی از زنان و مردان را به خانه آورد ، پس
ملائی به نزد من امده و من او را وکیل نمودم .
آنگاه
صیغه عقد خوانده و دهان ها شیرین شد ، پس از ساعتی همه رفتند و من را که بیصبرانه
منتظر ورود به حجله بودم را تنها گذاشتند.
نگاهی
به دور و برم کرده و جز پیرزن کسی را ندیدم ، از او پرسیدم : پس عروس من کجاست ؟ پیرزن
گفت : من عروس تو هستم و برای تو عقد شده ام ! نگاهی به او کردم ، تنی دیدم چون
چوب خشک ، نه دندان داشت و نه یک موی سرش سیاه بود . مسلمان نشنود کافر نبیند . دانستم
که او مرا فریب داده است .
بی
درنگ بر خود مسلط شده و گفتم : الحمد الله که مقصود من انجام شد ، من تو را می
خواستم و چون خجالت می کشیدم ، آن دخترک را بهانه کرده بودم .
پس
با خود فکری کردم که چگونه خود را از دست آن عفریته نجات دهم ، چون می دانستم اهالی
آن شهر از مرده شو بسیار می ترسند و او را در جمع خود راه نمی دهند ، آنشب را صبح
کرده و بیرون آمدم .
کرباسی
خریدم و بر سر بستم و سایر اسباب غسالی را فراهم آوردم و داخل خانه شدم . عروس گفت
: این چه اوضاعی است ؟
گفتم
: من در شهر خود مرده شوئی بودم و شنیده بودم که مرده شوی این ولایت مرده است ، به
این شهر آمدم تا به این شغل مشغول بشوم و لیکن چون دست تنها بودم تو را گرفتم تا
من را در شستن زن های مرده کمک کنی .
چون
عروس این سخنان شنید ، نعره ای زده و بیهوش شد و همینکه بهوش آمد او را گفتم : زود
باش این ادا اطوارها را دور بریز ، تو برای من بسیار خوش قدم نیز هستی ، پا شو که
باید برویم چون چند مرده آورده اند که باید رفته و آنها را غسل دهیم ،من به اهالی
شهرگفته ام زنها را تو و مردها را من غسل خواهیم دا د . عروس التماس و زاری کرده و
گفت : از من دست بردار ، من مهر خود را به تو میبخشم و مبلغی هم به تو می دهم . من
راضی نمی شدم تا آنکه به هزار معرکه من را راضی کرده ، ثروت قابل توجه ای را به من
بخشید و او را طلاق گفتم . !!!!!!
نتیجه
اخلاقی:مرها !!!!!! ....... از این داستان یاد بگیرند ممکنه به دردشون بخوره..
:: برچسبها:
داستان های ایرانی ,
,